عمر بن خطاب با پیامبر (ص) مخالفت می کرد و به او دستور هم می داد!
(اثبات از کتب اهل سنت)
حَدَّثَنِي زُهَيْرُ بْنُ حَرْبٍ، حَدَّثَنَا عُمَرُ بْنُ يُونُسَ الْحَنَفِيُّ، حَدَّثَنَا عِكْرِمَةُ بْنُ عَمَّارٍ، قَالَ: حَدَّثَنِي أَبُو كَثِيرٍ، قَالَ: حَدَّثَنِي أَبُو هُرَيْرَةَ، قَالَ: كُنَّا قُعُودًا حَوْلَ رَسُولِ اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ، مَعَنَا أَبُو بَكْرٍ، وَعُمَرُ فِي نَفَرٍ، فَقَامَ رَسُولُ اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ مِنْ بَيْنِ أَظْهُرِنَا، فَأَبْطَأَ عَلَيْنَا، وَخَشِينَا أَنْ يُقْتَطَعَ دُونَنَا، وَفَزِعْنَا، فَقُمْنَا، فَكُنْتُ أَوَّلَ مَنْ فَزِعَ، فَخَرَجْتُ أَبْتَغِي رَسُولَ اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ حَتَّى أَتَيْتُ حَائِطًا لِلْأَنْصَارِ لِبَنِي النَّجَّارِ، فَدُرْتُ بِهِ هَلْ أَجِدُ لَهُ بَابًا؟ فَلَمْ أَجِدْ، فَإِذَا رَبِيعٌ يَدْخُلُ فِي جَوْفِ حَائِطٍ مِنْ بِئْرٍ خَارِجَةٍ - وَالرَّبِيعُ الْجَدْوَلُ - فَاحْتَفَزْتُ، فَدَخَلْتُ عَلَى رَسُولِ اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ، فَقَالَ: «أَبُو هُرَيْرَةَ» فَقُلْتُ: نَعَمْ يَا رَسُولَ اللهِ، قَالَ: «مَا شَأْنُكَ؟» قُلْتُ: كُنْتَ بَيْنَ أَظْهُرِنَا، فَقُمْتَ فَأَبْطَأْتَ عَلَيْنَا، فَخَشِينَا أَنْ تُقْتَطَعَ دُونَنَا، فَفَزِعْنَا، فَكُنْتُ أَوَّلَ مَنْ فَزِعَ، فَأَتَيْتُ هَذَا الْحَائِطَ، فَاحْتَفَزْتُ كَمَا يَحْتَفِزُ الثَّعْلَبُ، وَهَؤُلَاءِ النَّاسُ وَرَائِي، فَقَالَ: «يَا أَبَا هُرَيْرَةَ» وَأَعْطَانِي نَعْلَيْهِ، قَالَ: «اذْهَبْ بِنَعْلَيَّ هَاتَيْنِ، فَمَنْ لَقِيتَ مِنْ وَرَاءِ هَذَا الْحَائِطَ يَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللهُ مُسْتَيْقِنًا بِهَا قَلْبُهُ، فَبَشِّرْهُ بِالْجَنَّةِ» ، فَكَانَ أَوَّلَ مَنْ لَقِيتُ عُمَرُ، فَقَالَ: مَا هَاتَانِ النَّعْلَانِ يَا أَبَا هُرَيْرَةَ؟ فَقُلْتُ: هَاتَانِ نَعْلَا رَسُولِ اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ، بَعَثَنِي بِهِمَا مَنْ لَقِيتُ يَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللهُ مُسْتَيْقِنًا بِهَا قَلْبُهُ، بَشَّرْتُهُ بِالْجَنَّةِ، فَضَرَبَ عُمَرُ بِيَدِهِ بَيْنَ ثَدْيَيَّ فَخَرَرْتُ لِاسْتِي، فَقَالَ: ارْجِعْ يَا أَبَا هُرَيْرَةَ، فَرَجَعْتُ إِلَى رَسُولِ اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ، فَأَجْهَشْتُ بُكَاءً، وَرَكِبَنِي عُمَرُ، فَإِذَا هُوَ عَلَى أَثَرِي، فَقَالَ رَسُولُ اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ: «مَا لَكَ يَا أَبَا هُرَيْرَةَ؟» قُلْتُ: لَقِيتُ عُمَرَ، فَأَخْبَرْتُهُ بِالَّذِي بَعَثْتَنِي بِهِ، فَضَرَبَ بَيْنَ ثَدْيَيَّ ضَرْبَةً خَرَرْتُ لِاسْتِي، قَالَ: ارْجِعْ، فَقَالَ رَسُولُ اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ: «يَا عُمَرُ، مَا حَمَلَكَ عَلَى مَا فَعَلْتَ؟» قَالَ: يَا رَسُولَ اللهِ، بِأَبِي أَنْتَ، وَأُمِّي، أَبَعَثْتَ أَبَا هُرَيْرَةَ بِنَعْلَيْكَ، مَنْ لَقِيَ يَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللهُ مُسْتَيْقِنًا بِهَا قَلْبُهُ بَشَّرَهُ بِالْجَنَّةِ؟ قَالَ: «نَعَمْ» ، قَالَ: فَلَا تَفْعَلْ، فَإِنِّي أَخْشَى أَنْ يَتَّكِلَ النَّاسُ عَلَيْهَا، فَخَلِّهِمْ يَعْمَلُونَ، قَالَ رَسُولُ اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ: «فَخَلِّهِمْ»
ابوهريره میگويد : ما اطراف رسول خدا صلى الله عليه وسلم نشسته بوديم. با ما ابوبكر و عمر و عدهاى بودند. حضرتش از ميان ما برخاست. آمدنش طولانى شد. ترسيديم برايش حادثهاى اتفاق افتاده باشد. برخاستيم و من از همه جلوتر رفتم تا به باغى از انصار - از طايفه بنى النجار - رسيدم. اطرافش را گشتم درى نديدم. جدولى ديدم كه آب از آنجا درون باغ میرفت. همچون روباه توانستم از آن راه آب داخل باغ شده و بر رسول خدا صلى الله عليه وسلم وارد شوم. حضرت پرسيد: ابو هريره اى؟ گفتم: آرى يا رسول اللّه. گفت: چه خبر؟ گفتم: شما بين ما بوديد و رفتيد و آمدنتان طولانى شد ترسيديم حادثه اى برايتان اتفاق افتاده باشد و من زودتر از همه از راه آب وارد باغ شدم و بقيه پشت سرم میباشند. حضرت در حالى كه كفشهايش را به من میداد فرمود: اى ابو هريرة! اين را بگير و برو هر كه را كه در پشت اين باغ ديدى كه گوينده «لا اله إلاّ اللّه» است در حالى كه قلبش به آن يقين دارد به او مژده بهشت بده. اول كسى را كه ديدم عمر بود. گفت: اين كفش ها چيست؟ گفتم: كفش رسول خدا صلى الله عليه وسلم است و مرا با همين فرستاد كه هر كه گوينده «لا اله إلاّ اللّه» است در حالى كه قلبش به آن يقين دارد به او مژده بهشت بدهم. عمر با دست به سينه ام زد كه محكم بر زمين نشستم و گفت: برگرد اى ابو هريرة! برگشتم و گريه كنان نزد رسول خدا صلى الله عليه وسلم رفتم. عمر هم پشت سرم آمد. حضرت به من فرمود: «چه شده اى ابو هريرة؟» گفتم: عمر را ديدم و پيام شما را به او رساندم؛ او محكم به سينهام زد و من از پشت به زمين افتادم. به من گفت: برگرد. رسول خدا صلى الله عليه وسلم فرمود: اى عمر چرا چنين كردى؟ گفت: اى رسول خدا آيا ابو هريره را با كفش هايت فرستادى كه بگويد هر كه را ديدى كه میگويد «لا اله إلاّ اللّه» در حالى كه قلبش بدان يقين دارد به بهشت مژده دهد؟ فرمود: آرى، گفت: اين كار را نكن من میترسم كه مردم به همان تكيه كنند. بگذار اينان عمل كنند. حضرت فرمود: «بگذار».
صحيح مسلم، ج 1، ص 59، كتاب الايمان، باب 10، ح 52.

چند سوال از اهل سنت درباره جناب عمر!
1- آيا فرستاده خدا و آورنه دین بهتر به رموز آن آگاه است يا افرادى مثل جناب عمر كه بیش از 30 سال بت پرست بوده اند؟
2- چگونه عمر به خود جرأت میدهد كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) را از دادن چنين پيامى نهى كند؟
3- آيا باور كردنى است كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله) نيز - چنانچه در آخر حديث آمده - با نهى عمر پيام خويش را پس گرفت؟ يا بايد گفت: قرآن كه كلام آن حضرت را وحى میداند درست نيست و يا بايد آخر حديث فوق را نادرست دانست.
نتیجه
در هر حال ما آنچه كه از داستان منقول از ابوهريره می فهميم اين است كه عمر در مقابل رسول خدا (صلى الله عليه وآله) نه تنها مطيع نبود بلكه در مواردى مخالفت هم مینمود و لابد اين هم از فقه او است!